persian فارسی
شعله ولپی
طلاق
برف می بارد در درون
و خانه شوکّه است
:از غیاب بچه ها
چشم های گشاد عروسک باربی
.توپ بی باد بسکتبال
ترجمه: محسن عمادی
شعله ولپی
خارجی
.میدانم چگونهاست بیگانهبودن، اَن آوتسایدر
میدانم چه گونهاست این زبان
.وقتی هر واژهاشفقط موسیقیاست
میدانم چهحسیست
آمریکایی نبودن، انگلیسی یا فرانسوی
و خواندنشان :امریکن، اتگلیش، فرنچ
نظارهشان
.هنگام که مرا میبییند چون یک خارجی، یک مهاجر، یک ایرانی
آنقدر اینجا بودهام
که دیگر آمریکاییام بنامند
با شوهری آمریکایی
…بچههایی آمریکایی
آگاه باش اما که اهل هیچکجا نیستم
.در هر زبانی مرا لهجهایست
ترجمه: محسن عمادی
شعله ولپی
گسل ها
زن
پشت ِ هم ، چیز گم می کند
.مثلن ، حلقه ی عروسی اش را
نمی تواند به خانه برگردد
چون علامت های سوال
،کلیدهایش را قاپیده اند
خوابش نمی برد
چون خدایی که همیشه در کار خداحافطی ست
.رویاهایش را دزدیده است
حالا دنبالِ صدایش می گردد
در گلوی یک تفنگ
در لانه ی لاشخور
،در لایه لایه های آلتش
و جایی در گسل های آینه ای شکسته
.پیدایش می کند
۲
آفتاب زمستانی می افتد و
.بر پلکان خانه اش می شکند
رنگ های هشتی ، پوسته پوسته اند
پوسته های ترد محزون
.عین بندهای دلی شکسته
نگاه کن که چگونه بسته می شود
روزی بی ابر
.از عهد ها و پیمان ها
همه چیز افسانه است
.جز آنچه دردل می ماند
ترجمه: محسن عمادی
شعله ولپی
دهمین سالگرد
زن چاقو بر می دارد و
خود را تکه تکه می کند و
.بر خودش کپه می شود
نظافتچی جارو بر می دارد
و زیر مبل پنهانش می کند
سگ بیرونش می آورد
زبانش را به دندان می گیرد
،بچه ها با قلبش بازی می کنند
شوهر غرغر می کند
شانه بالا می اندازد
جمجمه ی زن را از پشت می شکافد
.تا به درونش نگاهی بیاندازد
ترجمه: محسن عمادی
شعله ولپی
زرد به آبی
سیگاری تعارف می کنم
.به هر روحی که به بسترم می آید
،همه ی دروغ هایم را فهرست می کنم
.هر کار ضروری را عقب می اندازم
گریه کن استخدام می کنم
،به فرض اگر پایین پریدم
گلدان های کاغذ دیواری را آب می دهم.
نه در صبوری ، آرامشی ست و
نه در حرکت
.بیقراری
نمی شود به زرد گفت آبی
و صفات
از ازدواج با اسامی خسته اند.
دلم می خواهد دَ دَ دَ داد بزنم
بگویم نه
،با چشمک آری
افق را
.بر افق نقاشی کنم
آخر می دانم که رود
به سمت دریا
خودش را نوازش می کند ،
و سیگار
آدم مرده را دوباره نمی کُشد.
ترجمه: محسن عمادی
شعله ولپی
پانویسهایی بر خدایی ترش
اخبار امروز را
.دور ماهیهای مردهی فردا پیچیدهاند
اینطور نیست که تمام پنجرهها به افسانه میگشایند؟
وقتی واقعیت
در بخاریهامان میسوزد؟
زمان در برج ناقوس خدایان
سنج میکوبد و
پرتوهای محبوس آفتاب
در غارها
.خاک میخورند
مرگ
آوارهایست ریشو
که هل میدهد گاریاش را
و عشق چیزی نیست
جز سایهای
ویران و میانتهی
.درست مثل خلوص
و خدا؟
و خدا همیشه میرود
.همیشه میرود
ترجمه: محسن عمادی
شعله ولپی
پناهگاه
.خانه عین دندانی ست که نیست
زبان دنبال چیز سفتی می گردد
اما
.به عمق غیاب فرو می شود
ترجمه: محسن عمادی
شعله ولپی
هر سوالی از او بپرسی مثل شیشه جوابت را می دهد
:شاید هم اینقدر ساده نیست
،اول آن را می خواست
.آنقدر می خواست که همه چیز را دور انداخت
یک روز
تنها از خواب بیدار شد
و تمام تنش
.خالکوب ِ زندگی بود
حالا کنار رودی سیاه می ایستد
در جوهر می شوید آلتش را
.و می گذارد ماهیان هوس هایش را بخورند
.واینگونه غسل می دهد جانش را
در سر و سامان دادن گذشته
.لا اقل از سفر زمان بهتر است
ترجمه: محسن عمادی
شعله ولپی
آزادی
در هوای سبک باغ
.ماهی های حوض جان می دهند
هزار ستاره ی دریایی دیده ای هرگز
که خیره خیره نگاهت می کنند
با چشم هایی ، که چشم نیستند ؟
زن
.نقشه اش را می بندد و می گشاید
هر چیز ِ ممکنی هم
.نا ممکن است
ترجمه: محسن عمادی